loading...
rezatahan
rezatahan بازدید : 544 شنبه 19 شهریور 1390 نظرات (0)
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت.
عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد.
در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.
سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید.
او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.
عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4017
  • کل نظرات : 11
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 31
  • آی پی امروز : 413
  • آی پی دیروز : 437
  • بازدید امروز : 5,289
  • باردید دیروز : 1,768
  • گوگل امروز : 20
  • گوگل دیروز : 11
  • بازدید هفته : 9,894
  • بازدید ماه : 23,130
  • بازدید سال : 201,095
  • بازدید کلی : 3,408,149
  • کدهای اختصاصی
    Page Ranking Tool
    تبليغات X